هیلداهیلدا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
همدم و هومنهمدم و هومن، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

هیلدا پرنسس کوچولوی ما

اولين ماه تابستون با هيلدا جون

 اينجا خونه دوست و يه جورايي همكاره بابا مجيده كه يه دختره خيلي ناز و شيطون به اسم آرتميس دارند اون شب نميدونم چرا خجالتي شده بودي و تا يه چيزي ميشد پيرهنتو اين مدلي ميكردي تو دهنت و يه عالمه خجالت ...... مامان ني ني واستون يه عروسك خيلي خوشگل اورد كه بازي كنين و از اونجايي كه عروسكهاي خودت خيلي فشن نيستند كلي عاشقش شده بودي  عاشق نگاهتم كه از دور با كلي تعجب و اشتياق داري مياي نزديك  و بعد ازون عاشق نگاه مهربون آرتميسم    دوستون دارم فرشته هاي كوچولو    توي اين عكس ها تازه از خواب بيدار شدي و همون موقع بابا اومد از سركار و شما كلي ذوقولون شدي       &nb...
4 مرداد 1392

یه مامان کمی تا قسمتی شاغل

چند وقتی بود سمیه تو فکر رفتن سر کار بود البته چند بار صحبتش شد و کنسل شد میگفت نمیتونم هیلدا  رو تنها بزارم میترسم چون سنش کنه ضربه بخوره تا اینکه اینبار این قضیه یه کم جدی تر شد و سمیه تصمیم گرفت روزی فقط 2 ساعت بره سرکار به همون شرکتی که قبلا کار میکرد و خب سمیه کارشو خیلی دوست داشت و منو و مامانم هم بهش اطمینان دادیم که خوب مواظب هیلدا باشیم تنها نگرانی سمیه این بود که چون این دو ساعت هرروزه هست هیلدا ضربه نخوره چون هیلدا اصلا با مامانم یا من غریبی نمیکنه و حتی در نبود سمیه واسه خودش بازی میکنه و اصلا بهونه سمیه رو نمیگیره و کلی خونه مارو دوست داره. ولی خب با صحبت های منو مامانم تا حدودی قبول کرد و م...
3 مرداد 1392

كارهاي هيلدايي

  عاشق ايني كه يه چيزي كه اكثر مواقع گوشي يا كنترل بذاري توي پيرهنت                                                              يروز ميخواستيم بريم بيرون و شما ول كن وسايلي كه توي خونه جمع كردي نبودي..... و ماهم با همون وسايل رفتيم     عزيزه دلم وقتي زير چشمي حواست هست كه دارم قربون صدقت ميرم(مثلا داري يه جاي ديگرو نگاه ميكني و...
2 مرداد 1392

هيلداي يك سال و نيمه ي من

            يك ماه بزرگتر شدي و به اندازه ي يك ماه مستقل تر توي اين ماه كم كم به اين نتيجه ر سيدم كه شير روزت رو قطع كنم وخداروشكر خيلي هم سخت نبود و الان در شرايط عادي اگر خدايي نكرده مريض نباشي و يا واكسن نزده باشي يكبار شب ساعت 9 10  ساعت 3 4 صبح و 7 8 صبح قسمت سختش حذ ف 10 11 صبح بود كه كاملا از خواب بيدار ميشدي و حتماا شير ميخواستي تا خوش اخلاق باشي كه جديدا چايي كمرنگتو با عسل شيرين ميكنم و خييييييييلي دوست داري و وقتي بهت پيشنهادشو ميدم شيرو فراموش ميكني و كلي اتفاقاي خنده دار مي افته وقتي شير صبحتو نميخوري و يه كم سخت تر يه كاريو انجام ميدي دخترگلم يكي از اتقاق هاي خوب توي اين م...
29 تير 1392

واکسن 18 ماهگی عزیزه دلم

قربونت برم امروز واکس 18 ماهگیتو زدی از صبح ساعت 10 که واکسن زدی مامان  و بابا اوردنت خونه ما که سرت گرم باشه و بیشتر راه بری چون مامان سمیه میگفت هرچقدر بیشتر راه بری بهتره خداروشکر خوب بود شربت استامینونفن  هم هر 4 ساعت تا الان خوردی مامان سمیه که از دیشب همین جور تو خودشه و نگرانه ایشالا که تا اخرش خوب باشه الان تو بغلم خوابت برد و الان تو اتاق دایی لالا کردی   ----- تا فردا میام مینویسم که حالت چطوره ایشالا که اگه قراره تب کنی شدید نباشه اگه قراره جای واکسنت درد بگیره خیلی اذیت نشی عشق   خداروشکر تا 6 سالگی دیگه واکسن نداری   ب.ن : (30تیر ) خداروشکر برخلاف اون جیزی که منتظرش بودیم تبت...
27 تير 1392

عشق خالش

سلاااام بعد مدت ها این روزا خیلی تو حس و حال وبلاگ نویسی نیستم فقط از اومدن و رفتن های هیلدا بیرون رفتن های با هیلدا کلی لذت میبرم عاشق همه کارتم عاشق روابط اجتماعی بالاتم من که هرجایی میری وقتی برمیگردی بدون اینکه کسی بهت بگه بای بای میکنی و برا همه بوس میفرستی حتی برای اقای مهربون توی لابی خونمون که خیلی دوست داره دو دستی بوس میفرستی هرجامیری همه دوست دارن دنبال نی نی های بزرگتر از خودت میکنی و اونا از دستت فرار میکنن عاشقتم که انقدر اهل ددری و باتو میشه ساعت ها توی پاساژا گشت و تو صدات در نمیاد خداروشکر به هرکی میگیم باور نمیکنه با تو دوبار تا حالا صبح تا عصر رفتیم بازار بزرگ که ما که بزرگیم میمیریم از خستگی و تو همچنا...
25 تير 1392