یه مامان کمی تا قسمتی شاغل

چند وقتی بود سمیه تو فکر رفتن سر کار بود

البته چند بار صحبتش شد و کنسل شد میگفت نمیتونم هیلدا  رو تنها بزارم میترسم چون سنش کنه ضربه بخوره

تا اینکه اینبار این قضیه یه کم جدی تر شد

و سمیه تصمیم گرفت روزی فقط 2 ساعت بره سرکار به همون شرکتی که قبلا کار میکرد

و خب سمیه کارشو خیلی دوست داشت

و منو و مامانم هم بهش اطمینان دادیم که خوب مواظب هیلدا باشیم

تنها نگرانی سمیه این بود که چون این دو ساعت هرروزه هست هیلدا ضربه نخوره

چون هیلدا اصلا با مامانم یا من غریبی نمیکنه و حتی در نبود سمیه واسه خودش بازی میکنه و اصلا

بهونه سمیه رو نمیگیره و کلی خونه مارو دوست داره.

ولی خب با صحبت های منو مامانم تا حدودی قبول کرد و مصمم تر شد که بره سر کار

دیروز اولین روزی بود که سمیه رفت سره کار و هیلدا پیش ما بود و کلی به خودش و ما خوش گذشت

امروز هم دومین روز بود که من کلاس داشتم و خوابش کردم و پیش مامان زری خوابید و از ساعت 2 تا 5

که مامان اومد با مامان زری باهم بودن

ایشالا که تا اخر خوب پیش بره و سمیه دلش قرص بشه و با خیالت راحت به کارش برسه

اینم عشق من دیروز بعد اینکه سمیه رفت سره کار