بیست و یکمین روز از بیست و یکمین ماه زندگی من و تو ....
واست شروع میکنم دلبندم از دلتنگیام کم کم توی خونهی جدید با شرایط جدید عادت کردیم من هرروز میرفتم سر کار اما کم کم هرروز از مامان وخاله میپرسیدم من یه وقت کار اشتباهی نکنم میرم سر کار هیلدا اذیت نشه و این سوال ها هرروز بیشتر میشد توی سرم و هرروز شرمندگی من بیشتر میشد از مهربونی های مامان و خاله و فکر میکردم اونا هم شاید دلشون بخواد یه روز واسه خودشون باشن یه شب خیلی فکرم درگیره همین فکرا بود از خدا خواستم که بهم نشون بده راهی که نمیدونستم درستش کدومه یکی دوروز بد خیلی ناگهانی اتفاقی افتاد و تعجب انگیزانه من دیگه سر کار نرفتم و یجورایی محل شرکتمون عوض شد کلی&z...