هیلداهیلدا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
همدم و هومنهمدم و هومن، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

هیلدا پرنسس کوچولوی ما

دعوت وبلاگی

سلام به دوستاي خوبم مامان الهه عزيزم به من لطف كرده و خواسته تا من هم واستون از عقايد خودم و دلتنگياهامو علايقم براي شما بگم دلم ميخواست از همه ي آدماي مهربوني كه با نوشته هاي پرمحبتشون توي روزهاي سخت دلگرمم كردن وباحرفاي دوست داشتني هميشگيشون منو از داشتن دوستاي به اين خوبي خوشحال ميكردند يك دنيا سپاسگزار باشم هميشه براتون از خدا سلامتي و دل خوش آرزو مي كنم       1-بزرگترین ترس در زندگیت چیه ؟  نبودن كنار عزيزترين هام 2- اگر 24 ساعت نامرئی میشدی، چی کار میکردی؟ ميرفتم پيش يه آدم خيلي عزيزي كه نميتونم ببينمش 3- اگر غول چراغ جادو، توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت را داشت...
19 خرداد 1392

عکسای 15 ماهگی و 16 ماهگی

بالاخره با کلی دلهره  و استرس امتحانای من تموم شد و وقت کردم برم پیش سمیه عکسا رو ازش بگیریم این دو ماه اخیر مامان سمیه گوشی خرید و بیشتر عکسا با گوشی بود چون هم حمل دوربین یه جاهایی سخت بود هم هیلدا میومد سریع که دوربینو بگیره و نمیشد. برای همین منم نمیتونستم عکسا رو از سمیه بگیرم برای همین این جوری شد دیگه این عکسا از تقریبا هفته اول اردی بهشت تا همین امروزه خیلی زیاده ولی دیگه سعی میکنم زود زود بیام برات بنویسم و عکسای عشقم و که هرچی بزرگتر میشه بیشتر عاشقششششششش میشم و میذارم     عکسای عشقم در ادامه مطلب : باقی مانده عکسای شمال "   این عکسا از سری عکسای خاله ای شدن شدید هیلداس ...
12 خرداد 1392

16 ماهگی پرنسسم

عشقم 16 ماهگیت مبارک باورم نمیشه انقدر بزرگ شدی عزیزم عکسای این ماه بیشترش توی شمال بود که توی پست شما هم کاراتو گفتم هم عکسات حالا بقیشم بعدا سره فرصت که فکر میکنم این فرصت میوفتته بعد امتحانام میام برات مینویسم از کارایی که یادم میاد هفته پیش چهارشنبه اولین بار رفتی پایش رشدی که نرگس جونم معرفی کرده بودن سمیه میگفت عاااالی بود . مرسی نرگس جونم این هفته چهارشنبه هم اولین جلسه کلاسای مادر و کودک رفته بودی که مامان سمیه میگفت خوب بود هنوز همون قدر خاله ای هستی اما مامان سمیه از اون خانم مشاور یه راهنمایی ها گرفته که من باید چیکار بکنم خب بقیش یادم نمیاد بعدا میام مینویسم خاله های وبلاگی اگه وقت کنم میام وبلاگ نی نی هاتون ولی ...
28 ارديبهشت 1392

مسافرت شمال با هیلدا

ما از جمعه  6 اردی بهشت خانوادگی رفتیم شمال برای بابا مجید یه مامورایت کاری بود ماهم از خدا خواسته (اصلا انگار نه انگار 2 هفته دیگه امتحانا شروع میشه هااااا ) باهاشون رفتیم و پنج شنبه 12 اردی بهشت یعنی یه ساعت پیش رسیدیم تهران جای همه خالی خیلی خوش گذشت (حالا با درسا چیکار کنم ؟ ) سره فرصت میام این پستو تکمیل میکنم نظرات رو هم تایید میکنم عکسارم میزارم  خببببببب حالا فرصت پیدا کردم اومدم تعریف کنم خب ما یه هفته شمال بودیم کلی خوش گذشت دریا رفتیم جنگل رفتیم خرید رفتیم یکی از چیزای جدیدی که این هفته اتفاق افتاد خاله ای شدن شدید هیلدا بود یعنی بغل هیج کس حتی سمیه هم نمیرفت جز برای شیر خوردن . مگر اینکه یه جوری سرشو گرم م...
12 ارديبهشت 1392

نی نی پارتی

دوشنبه 2 اردیبهشت چند تا از دوستای وبلاگی مون به همراه مامانای مهربونشون اومدن خونه مامان سمیه به ما که خیلی خوش گذشت . به بچه ها هم فکر کنم خیلی خوش گذشت و خیلی کاری با مامانا نداشتنو خودشون بازی میکردن عصر دیگه همشون خسته . البته هیلدا جوووونم یه کوچولو خوابید اون وسط چون هم شب قبلش خوب نخوابیده بود هم یه کوچولو تب داشت روز قبلش برای همین کلن کم حال بود . مهمونای عزیزمون : ساینا عشقم با مامان گلش نرگس جوووونم روشا عزیزم با  مامان مهربونش الهه جوووون درسای نازم با مامان عزیزش سارا جووووون من و مامان سمیه و هیلدا جون هم که میزبان بودیم دیگه نی نی پارتی در ادامه مطلب :     عااااااشقتونم انقدر قشنگ ب...
5 ارديبهشت 1392

15 ماهگی عشقم

عشقم 15 ماهگیت مبارک ببخشید که دیروز یادم رفت بیام برات بنویسم  ولی یادم بود که امروز ماهگردته   ولی  از صبح حالم خوب نبود بعدشم کلاس داشتم با یه روز  تاخیر 15 ماهگیت مبارک بعدا لیست کارای جدیدتو از مامان سمیه میگیرم و مینویسم   14 فروردین : خونه مامان زری بودیم و بابا داشت نماز میخوند شما هم مثل همیشه سر تو رومهرگذاشتی ولی این بار تند تند و با صدای اروم یه چیزایی میگفتی قربونت برم 15 فروردین : هیلدا شما از شیر شیر خسته نمی شی ؟؟؟؟ -با سر نه 17 فروردین : هیلدا خاله-----> اله دمپایی مامانی رو میپوشی و با کلی ذوق توی خونه راه میری -هیلدا چشمت کو ؟؟؟ امشب روی پام خوابوندمت و بر عک...
29 فروردين 1392

پرفسور هیلدا

سلام   من پروفسور هـــــــــــــــــــیلدا هستم     دنبالم بیاین تو ادامه مطلب :     اجازه بدین     خوب کتابامو خوندم     حالا نوبته عینکمه که بخورم   دیگه خسته شدم   میخوام بخوابم     اااااااا شما سوال دارین ؟ اجازه بدین   نویسنده مامان سمیه     ...
22 فروردين 1392