هیلداهیلدا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
همدم و هومنهمدم و هومن، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

هیلدا پرنسس کوچولوی ما

سلااام

وای بعد مدت هااااااااااا دارم مینویسمااااااااااااا نمیدونم چرا دستم نمیره بنویسم شاید تنبلی شاید وقت نکردن به هر حال این روزا شدی طوطی خونه ما هر چی میگیم پشت سر ما میگی عزیزم -----> عسیس (با کلی ناز و عشوه ) اخی -----> یه چیز توی مایه های اخی با کلی عشووووه تازه گردنتم کج میکنی همه عاششششقت میشن مامان سمیه بهت مربع مستطیل دایره بیضی یاد داده و همشو میگی با اینکه عمه نداری ولی از یه ماه پیش که عمه صدیقه از کاشان اومدن خونمون تو به همه خانومای یه خورده تپلو چادری میگی عمه هرجا ببینی انقدر قشنگ دایی حمید رو حمید رو صدا میزنی که حمیدی که دوست داشت تو بهش دایی بگی بر عکس من که اصلا دوست ندارم بهم خاله بگی کلی خوشش اومده و میگ...
19 مهر 1392

عشقم 20 ماهه شد

    20 ماهگیت مبارک پرنسسم          1 سال و 8 ماهگیت مبارک عشق کوچولوی من   ماه پیش به مناسبت 1 سال و 7 ماهگیت مامان سمیه میخواست برات یه تولد کوچولو بگیره مثل ماهگرد 7 ماهگیت پارسال. مامان سمیه همه کاراشم کرد ولی چون هم تو اثاث کشی بودین هم سمیه خورده مریض بود نشد و همه وسایل موند این ماه . این ماه یه شب زود تر از 1 و سال 8 ماهگیت یعنی اخرین روز 1 سال و 7 ماهگیت برات تولد کوچولو گرفتیم و ما هم برای اولین بار رسمی اومدیم مهمونی خونتون به مناسبت خونه نو   این اولین باری بود که خودت شمعتو فوت کردی عزیزم   عکسای اخرین روز 1 سال و 7 ماهگی در ادامه مطلب : (...
28 شهريور 1392

روزانه های هیلدا و خونه مامان زری

سلام عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقم   حدود 1 ماهه که مامان سمیه میره سر کار قرار بود روزی 2 ساعت بره و بیاد که این ماه اول به دلیل حجم کار زیاد 4-5 ساعت و حتی تا 6 ساعتم میشد که سره کار بود . (صبح حدود 10 -11 تااااااا 5-6 بعد از ظهر ) تو این یه ماه چیزی که از بابتش خیلی خوشحالم اینه که به کتاب خوندن علاقه پیدا کردی خداروشکر اوایل وقتی میگفتم هیلدا بریم کتاب بخونیم میگفتی نه و وقتی شروع به خوندن میکردم میرفتی برا خودت بازی میکردی یا با پات خیلی شیک کتابو پرت میکردی اونور اما من کوتاه نیومدم و میگفتم اصلا برا خودم میخونم و شما به داستانش علاقمند میشدی و میومدی پیشم و  این رو ...
5 شهريور 1392

مسافرت کندوان مرداد 92

  هیلدا جونم و مامان و باباش سه شنبه 7 مرداد تا جمعه 11 مرداد با خاله میترا و عمو مهدی و عسل جون رفته بودن مسافرت تبریز کندوان .  خیلی بهشون خوش گذشته و کلی عسل و هیلدا با هم بازی کردن و دوست شدن تازه کلی هیلدا به هوای عسل غذا میخورده گذاشتن پست کندوان یه خورده با تاخیر بود چونتا عکسا رو از مامان سمیه بگیرم طول کشید قرار بود سمیه این پستو بزاره اما به دلیل نداشتن وقت به دلیل کار و اثاث کشی من این پستو میذارم         بقیه عکسا در ادامه مطلب :   هیلدا جونم در مسیر رفتن به کندوان هیلدا و جکوزی  هیلدا و عسل جون خاله میترا و مامان سمیه و عسل ...
18 مرداد 1392

اولين ماه تابستون با هيلدا جون

 اينجا خونه دوست و يه جورايي همكاره بابا مجيده كه يه دختره خيلي ناز و شيطون به اسم آرتميس دارند اون شب نميدونم چرا خجالتي شده بودي و تا يه چيزي ميشد پيرهنتو اين مدلي ميكردي تو دهنت و يه عالمه خجالت ...... مامان ني ني واستون يه عروسك خيلي خوشگل اورد كه بازي كنين و از اونجايي كه عروسكهاي خودت خيلي فشن نيستند كلي عاشقش شده بودي  عاشق نگاهتم كه از دور با كلي تعجب و اشتياق داري مياي نزديك  و بعد ازون عاشق نگاه مهربون آرتميسم    دوستون دارم فرشته هاي كوچولو    توي اين عكس ها تازه از خواب بيدار شدي و همون موقع بابا اومد از سركار و شما كلي ذوقولون شدي       &nb...
4 مرداد 1392

یه مامان کمی تا قسمتی شاغل

چند وقتی بود سمیه تو فکر رفتن سر کار بود البته چند بار صحبتش شد و کنسل شد میگفت نمیتونم هیلدا  رو تنها بزارم میترسم چون سنش کنه ضربه بخوره تا اینکه اینبار این قضیه یه کم جدی تر شد و سمیه تصمیم گرفت روزی فقط 2 ساعت بره سرکار به همون شرکتی که قبلا کار میکرد و خب سمیه کارشو خیلی دوست داشت و منو و مامانم هم بهش اطمینان دادیم که خوب مواظب هیلدا باشیم تنها نگرانی سمیه این بود که چون این دو ساعت هرروزه هست هیلدا ضربه نخوره چون هیلدا اصلا با مامانم یا من غریبی نمیکنه و حتی در نبود سمیه واسه خودش بازی میکنه و اصلا بهونه سمیه رو نمیگیره و کلی خونه مارو دوست داره. ولی خب با صحبت های منو مامانم تا حدودی قبول کرد و م...
3 مرداد 1392

كارهاي هيلدايي

  عاشق ايني كه يه چيزي كه اكثر مواقع گوشي يا كنترل بذاري توي پيرهنت                                                              يروز ميخواستيم بريم بيرون و شما ول كن وسايلي كه توي خونه جمع كردي نبودي..... و ماهم با همون وسايل رفتيم     عزيزه دلم وقتي زير چشمي حواست هست كه دارم قربون صدقت ميرم(مثلا داري يه جاي ديگرو نگاه ميكني و...
2 مرداد 1392

هيلداي يك سال و نيمه ي من

            يك ماه بزرگتر شدي و به اندازه ي يك ماه مستقل تر توي اين ماه كم كم به اين نتيجه ر سيدم كه شير روزت رو قطع كنم وخداروشكر خيلي هم سخت نبود و الان در شرايط عادي اگر خدايي نكرده مريض نباشي و يا واكسن نزده باشي يكبار شب ساعت 9 10  ساعت 3 4 صبح و 7 8 صبح قسمت سختش حذ ف 10 11 صبح بود كه كاملا از خواب بيدار ميشدي و حتماا شير ميخواستي تا خوش اخلاق باشي كه جديدا چايي كمرنگتو با عسل شيرين ميكنم و خييييييييلي دوست داري و وقتي بهت پيشنهادشو ميدم شيرو فراموش ميكني و كلي اتفاقاي خنده دار مي افته وقتي شير صبحتو نميخوري و يه كم سخت تر يه كاريو انجام ميدي دخترگلم يكي از اتقاق هاي خوب توي اين م...
29 تير 1392