هیلداهیلدا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
همدم و هومنهمدم و هومن، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

هیلدا پرنسس کوچولوی ما

بازم تولد -تولد درسا جون کیتی خانوم

دیروز تولد درسا جون از دوستای وبلاگی ما بود خیلی خوش گذشت دست مامان و باباش درد نکنه البته درسا یه هفته از هیلدا بزرگتره ولی تولدش رو دیروز گرفته بودن من و هیلدا و مامان سمیه هم رفتیم  و اونجا ساینا جون مامان نرگس گلشو دیدیم بچه ها کلی شیطونی کردن ساینا که همش راااااااه میرفت خیلی بامزه وگوگولی هیلدا هم اصلا تو بغل نمیشست و همش میخواست ولش کنی خودش بره با بادکنکا بازی کنه   اینم پرنسس درسا بقیه عکسا در ادامه مطلب : کیتی کوچولوووو با لباس خوشگلش اینم دی جی برنامه   ...
5 بهمن 1391

یه تولد پرنسسی برای پرنسسم

  مامان سمیه از 3 ماه پیش درگیره کارای تولده و همه کاراشو خودش کرد حتی لباس هیلدارو هم راضی نمیشد از بیرون بگیره و میگفت دوست دارم خودم براش بدوزم تم تولد هیلدا جونم ( پرنسسیه)  در ادامه مطلب میبینین   کارت دعوت تولد پشت پاکت کارتای دعوت خخخخخ اون قلعه پرنسسه فقط یه ذره شبیه مکه شده الان سمیه منو میزنه ههههه گیفتای پرنسسم     ...
30 دی 1391

12 ماهگی یا همون 1 سالگی

به یمن امدن فرشته کوچوکولومون به زمین با اسمانی ترین ارزوها برای پر و خیر برکت بودن قدم های کوچکش و روح بخشیدن به زندگیمان جشن تولدی برای فرشتمون گرفتیم بفرمایید تولد هیلدا 2 تا تولد داشت یکی 28 دی که دوستای مامان وبابا بودن که به قول مامان سمیه جشن 12 ماهگی بود یکی هم 29 دی که فامیل های مامانی و بابایی بودن که جشن 1 سالگی بود هردو روزش کلی خوش گذشت کلی هم مهمون کوچولو داشتیم روز اول عسل جووووونم .ساینا جووونم .درسا جووونم و رادین جون و ترنم جون روز دوم علیرضا پسر عموی هیلدا . سانیار جون . حدیث جون .هلیا جون . پریا جون.و فاطمهه جون کلی هم مهمون بزرگ داشتیم که زیادن نمیشه اسمه همشونو بگم اهان اینو یادم رفت یه نی نی دیگه ...
30 دی 1391

اتلیه ی 1 سالگی پرنسس هیلدا

 15 دی روز جمعه با مامان سمیه و بابا مجید و هیلدا و رفتیم اتلیه سها واقعا اتلیه خوبی بود دستشون درد نکنه هم کارشون فوق العادس دکور های کودک همه عالی اخلاقشون واقعا عالی بود . عمو عکاس کلی مهربون بود و با هیلدا کلی بازی میکرد هیلدا هم واقعا خوب و خانوم بود و فقط بعد از 2 ساعت عکاسی (10 - 12:30 وقته ما بود )انقدر که دیگه لباساشو عوض میکردیم دیگه خسته و کلافه شد ولی خدا رو شکر همه عکساش عالی بود وقتی برا انتخاب عکسا رفتیم انقدر همش قشنگ بود اصلا نمیشد انتخاب کرد مامان سمیه هم کلی از اتلیه خوشش اومد و گفته تا هیلدا بزرگ شه همیشه میبرمش سها کارای تولد دیگه اخراشه . ولی امتحانات من هنوز شروع نشده  و تا تولد هیلدا حتی بعدش هم اد...
19 دی 1391

اولین قدم هاااااااای هیلدای من

عشقم چند روزیه چند قدم با ترس و لرز بر میداره عاشقتم اولین قدمات مبارک البته خیلی وقت بود خودش وایساده بود الانم اگر بهش بگی هیلدا راه برو نمیره باید خودش اراده کنه خودش از مبل و تخت میاد پایین و برا خودش دست میزنه من درگیره درس سمیه درگیر تولد اخره هفته هم عشقمو میخوایم ببریم اتلیه کلی خوشحالم   دوستای وبلاگی شرمنده بهتون سرنمیزنم خیلی کار دارم ...
12 دی 1391

12-1............11 ماهگیت مبارک زندگی

باورم نمیشه عشقم انقده بزرگ شده باورم نمیشه 1 ماه دیگه 1 ساله پیشه مایی این روزا همه حرفای پارسالم میاد یادم الان من عاشق تواااااااااااااااااااااام دیووونتم 11 ماهگیت مبارک شکوفه ی درخت هلوی من   (این پست بعدا تکمیل میشه) فقط زود اومدم بهت تبریک بگم چون فردا نمیتونم پیشه عشقم باشم بعدا نوشت : دیدین گفتم من نمیتونم برم پیش عشقم اخه یه امتحان خیلی مهم داشتم که خدارو شکر خوب بود . ولی پرنسسم اومد پیشمون یه خورده خوابالو بود ولی کلی شیطونی کرده کاراهای جدیده هیلدا در این ماه : دس دسی یاد گرفتی اونم خیلی بامزه عین ادم بزرگا یه دست بالا یه دست پایین خیلی شیک وقتی بهش میگیم هیلدا لا لا کن فوری یه بالش پید...
28 آذر 1391

دالي موشه

عكساي 10 ماهگي هيلدا اين روزا انقدر هيلدا شيطوني ميكنه تا بياي عكس بگيري شيرجه  ميزنه رو دوربين و نميزاره عكس بگيريم مامان سميه هم مشغول تداركاته تولد . منم كه تقريبا اخره ترمه و مشغوله درس اصلا وقت نمي كنم بيام ازش عكس بگيرم يا تو وبلاگش بنويسم عكساي مخفيانه هيلي توسط مامان سميه  در ادامههههههه مطلب :       ...
20 آذر 1391

اخباره دهه اول اذر 91

عاشقتم قرطیه من دیروز برای اولین بار هیلدا سواره مترو شد.  البته از شانش مترویی هم که سوار شدیم خیلی خراب بود (حالا نیس همش سالمه )فن های مترو کار نمیکرد هیلدام گرمش شده بود و گریه میکرد خوب شد زود پیاده شدیم .   خلاصه از ساعت 11 صبح تا 5 بعد از ظهر توی بازار بزرگه تهران میچرخیدیم  و بیشتر تو قسمته وسایله تولدش بودیم چون سمیه خیلی چیزایی که میخواست رو نزدیکه خونمون نمیتونست پیدا کنه . اووووف چقدر خسته شدیم هیلدا یکی دوبار خوابید ولی مگه اروم میگرفت بلا تو کالسکه که نمیشست ولی کالسکه خیلی به درد خورد خدایی همه وسایلمون رو توش گذاشتیم هیلدا رو بغل میکردیم واسه خودش نانای میکرده و میخندیده بهش میگم کجا اهنگ گذاشت...
12 آذر 1391