هیلداهیلدا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
همدم و هومنهمدم و هومن، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

هیلدا پرنسس کوچولوی ما

حرف هاي مامان شب زميني شدنت فرشته كوچولوي ما

  هیلدا جون دخترم خواستم این متن و واست یه کم ویرایش کنم بعد فکر کردم که همینجوری بیشتر حل و هوای اون شب و  نشون میده اینکه چقدر ناراحتی‌ و خوشحالی‌ و  دلتنگی‌ و نگرانی رو باهم داشتم و بعد از نوشتن چقدر آروم شدم چون میدونستم چیزهایی که خیلی‌ دوست دارم بدونی یه جائی‌ واست نوشتم   به نام خدا - خدای همه خوبی ها سلام فرشته کوچولوی ما دخترم الان که دارم واست مینویسم شما حسابی‌ داری توی دل مامان  تکون می‌خوری و من پاهای کوچولوتو حس می‌کنم ،خیلی‌ خوشحالم .انگار خودت هم فهمیدی مامان،که قراره فردا بیای پیش من و بابا و ما بخاطر دیدن شما و روی ماهت تمام سختی‌ها و...
12 شهريور 1391

هیلدا و خاله یاسی

هیلدا وخاله یاسی : سلام عشقم همین جوری نشسته بودیو بازی میکردی یهو دیدم چقدر این حالت نشستنت بازی کردنت با هاردم و حتی لباست برام اشناس بعد یادم اومد وقتی عسل جون دختره خاله میترای عزیز اندازه شما  بود تازه مینشست اومده بودن خونه شما (که اون موقع نبودی) دقیقا رو همین مبل با همین حالت نشسته  بود .عسل خیلی دختره ماهیه ماشالا ایشالا هیلدام به خوبی عسل بشه اینم عسل جون (با اجازه خاله میترا - شانس اوردم این عکسو از 3 سال پیش دارمش):     این هیلدای من :     بقیه در ادامه مطلب:       ...
12 شهريور 1391

برای مهربون ترین دختردنیا هیلدای مامان

  برای مهربون ترین دختردنیا هیلدای مامان       در ادامه مطلب:   به نامه آنکه یادش آرام بخش قلب من است سلام دخترگلم این نوشته هارو برای تو مینویسم تا روزی که به امید خدا بزرگ شدی بخونی و بدونی که چقدر برای من عزیز هستی‌ و خواهی‌ بود  و اینکه وجودت دنیای من رو زیباتر از همیشه کرد هیلدا جون ،مامان از روزی که حس کردم توی وجود مامان هستی‌ همه لحظه‌های زندگیم رنگ دیگه ای‌‌ گرفت نمی‌خوام مامان دروغگویی باشم قبل از اومدنت خیلی‌ به داشتن بچه اعتقاد نداشتم اما یکی‌ دو ماهی‌ بود که به خدا گفته بودم خدایا هرچی که تو واسم بخوای .نمیخواستم بنده کله شقی باشم از...
5 شهريور 1391

7 ماه و 7 رنگ رنگین کمان

پرنسس قشنگم 7 ماه از اومدن تو به زندگی ما میگذره 7 ماهه که رنگین کمونه زندگیه ما شدی هممون عاشقتیم . با اینکه هفته ای چند بار میبینمت اما بازم دلم برات تنگ میشه زود زود. وقتی میبینمت با وجود اعتراضای مامان سمیه بغلت میکنم و از اینکه انقدر منو میشناسی و دوست داری بیای بغلم کلی ذوق میکنم عزیزم خیلی شیطون و با نمک شدی و میدونی که من عاشق بچه های شیطونم و از بچه های لوس خیلی بدم میاد عاشق بامزه گیات موقعه شیر خوردنتم وقتی دمر میشی شیر میخوری وقتی حالت 4 دستو پا شیر میخوری وقتی یه قلوپ شیر میخوری یه غلت میزنی یکم بازی میکنی و دوباره یه قلوپ دیگه عاشق فوضولیات یا به قول سمیه کنجکاویاتم وقتی میری بیرون یا حتی تو خونه همه...
29 مرداد 1391

هيلدا گلي

اه هرچي نوشتم پريد . اشكال نداره از اول مينويسم در پي اعتراضات دايي حميد كه چرا هيچي تو وبلاگ هيلدا نمينويسي امروز اومدم از هيلدا عكساي جديد بگيرم . مامان سميه هم به بالاخره بعد 7 ماه داره خاطرات زايمان مينويسه البته نوشته تويه دفتر حالا بايد تايپش كنه كه چون كيبرد فارسي نداريم يه خورده طول ميكشه به منم نميده كه سريع تايپ كنم و ميگه ميخوام خودم همشو بنويسم .خب اينم يه جورشه ديگه امروز هيلدا جونم 27 هفته و 194 روز داره  سرعت سينه خيز رفتنو دور زدنت خيلي زياد شده . سوپ ميخوره .خيلي به اسباب بازياش علاقه نداره و جعبه و مقوا مثل جعبه ي بيسكوييت رو خيلي دوست ميداري .موقع خوابيدن كه كلن يه فازه ديگس خيلي شيطوني مي...
8 مرداد 1391

اولین ماه رمضون پرنسسم

عشقم این اولین ماه رمضانیه که با مایی 6 سال مامان و بابات تنها میومدن خونه ما امسال با عشقم میان قررررررررررررربونت برم دیروز هیلدا برا اولین بار حریره بادوم خورده اینم عکس کنار سفره افطار خونه خودشون     ...
1 مرداد 1391