هیلداهیلدا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
همدم و هومنهمدم و هومن، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

هیلدا پرنسس کوچولوی ما

نوروز 92 با هیلدا

امسال عید به من یکی که خیلی خوش گذشت چرا چون با هیلدا جونم بودم پارسال 10 روز رفتم مسافرت بدون هیلدا دلم براش خیلیییییییییی تنگ شده بود ولی امسال به جز 2 روز اولش بقیش با هیلدا بودم و خیلی بهمون خوش گذشت البته سخت هست با بچه اونم شیطون و کنجکاو که با هیچ کسم غریبی نمیکنه و هر جا میره میخواد به همه جا سرک بکشه و به هرچیزی دست بکشهو مامان سمیه همین جور پشت سرش راه بره ولی خوب با تمام سختی خوش گذشت هیلدا جونم روز پنج شنبه اول فروردین با مامان وباباش رفتن اراک دیدن فامیلای بابایی و روز شنبه حدودای ظهر اومدن پیشه ما کاشان خونه بابابزرگم که البته خودشون دیگه چند سال این جا زندگی نمیکنن و رفتن پیشه خدا و خلاصه از شنبه پیش ما بودن ...
17 فروردين 1392

دومین بهار

عید همه ی دوستای نی نی وبلاگی مبارک ایشالا به همه ارزوهاتون توی سال جدید برسین سال خوب و خوشی داشته باشین   این دومین بهار پرنسس کوچولوی منه با اینکه قول داده بودم پست 14 ماهگیشو بنویسم ولی چون این ماه رو مامان سمیه کارای هیلدا رو یه جا نوشته و من باید وارد کنم و خیلی طولانیه گفتم تو عید بیکار بودم میام مینویسم برای همین امشب اومدم پست عید رو که فقط عکس هست رو بزارم فردا دارم میرم کاشان هیلدا جونم فردا میرن شهر بابا مجید اراک و دو روز بعد هم میان پیش ما کاشان حتما عکس میگیرم و بعد از عید میام میزارم ایشالا تعطیلات عید به همتون خوش بگذره هیلدا جون سره سفره هفت سین خونه خودشون قربووووووووونت برم عشقم عیدت ...
1 فروردين 1392

14 ماهگی

پرنسسم 14 ماهگیت مبارک (شب میام برات مینویسم )   شب 28 اسفند نتم قطع بود نتونستن برات بنویسم اما الان یعنی 2 فروردین برات مینویسم + اینها رو مامان سمیه توی یه سررسید برات نوشته و من وارد میکنم برات   10 اسفند :امروز برای اولین بار با دیدن کتاب ذوق کردی و شروع کردی به خوندن بر عکس همیشه که شروع میکردی به خوردن صفحات کتاب و مامان هم شروع به خوردن حرص چون هم دلش نمیومد کتابو از شما بگیره هم خوردن کتاب چاپی برای شما خوب نیست -امروز پنجشنبه خونه بابا منصور زن عمو بهتون یاد داده که دست هاتو بزنی رو هم وبگی اخ اخ البته لبهاتو غنچه میکنی و یکی از دست هاتو میزنی به بالای مچت و قیافتو متعجب میکنی از صبح هم که بیدار...
28 اسفند 1391

خرید عید با هیلدا جونم

عشقم این دومین عیدیه که پیشه مایی عزیزم پارسال خیلی خیلی کوچولو بودی مامان سمیه تو رو میذاشت خونه ما پیشه مامانی و بابا مجید باهم میرفتیم تند تند خرید میکردیم به قول خودش تا حالا هیچ وقت این جوری خرید نکرده بود اما امسال دیگه بزرگ شدی و راحت تونستیم خریدامونو بکنیم از اونجایی که ماشالا خیلی خوش اخلاقو ارومی صبح تا شبم تو پاساژا بچرخیم کاری نداری خدا روشکر دو سه هفته پیش شانزلیزه بودیم از صبح تا شب هیچ کاری نداشتی و فقط وقتی خوابت میومد میخوابیدی تازه همش خودت اینور اونور میرفتی بیشتر میری تو مغازه های لباس مردونه و  جاهایی هم که اهنگ گذاشته باشن کلی خوشحال و خندون میشی و همون وسط میرقصی ولی یکشنبه روز خرید لباس عید هیلدا...
23 اسفند 1391

لیانا جونم تولدت مبارک

امروز تولد یکی از عشقای کوچولوی منه وازون جایی که خیلی از ما دوره نمیتونیم بریم تولدش از تو  وبلاگمون بهش تبریک میگیم لیانا جونم عزیزم خوشگلم تولدت مبارک  پرنسس ایشالا 120 سالگیت نفس کوچولو مینا جون ایشالا عروسی لیانا جونم یه عالمه بوس تقدیم به لیانا جونم     ...
18 اسفند 1391

اولین برف بازی عشقم

دیروز تهران یه برف خیلی قشنگ اومد و همه رو سورپرایز کرد ماهم سریع دوویدیم تو خیابونو کلی برف بازیو عکس بازی کردیم این روزا کمتر میام وبلاگ هیلدا و کمتر مینویسم و کمتر به دوستامون سر میزنم اخه هم دم عید خرید عیدو یه خورده تمییز کاری بعدشم که امتحان فاینال داشتم و کلاسای دانشگام شروع شده ولی خب اینا که بهونس کلن حوصله نوشتن نداشتم یه دلیلشم هیلدا از بس شیطونی میکنه وقتی پیششم اصلا نمیتونم دوربین دست بگیرم جدیدا بیشتر عکساش با موبایل شده و یواشکی و یهویی چون اصلا نمیرسی بری دوربین بیاری تا بخوای عکس بگیری تازه هیلدا تا دوربین ببینه میپره بگیرش امروز فقط عکسای برف بازی دیروز رو که به لطف برف سرجات وایسادی و تونستیم عکس بگیریمو میذارم تا ...
18 اسفند 1391

12+1=13 ماهگیت مبارک

عزیزم 13 ماهگیت مبارک این روزا تقریبا میشه گفت هر شب خونه مایی و شیطونی میکنی و خیلی خیلی بلا شدی ولی اصلا نمیشه ازت عکس گرفت تا دوربین یا موبایل میبینی شیرجه میزنی روش این ماه خیلی ماه خوبی برای مامان سمیه نبود اول از همه تب کردناو کم حالیت برای دندونات و یه سرماخوردگی کوچولو که دکتر گفته بود حساسیته بعدش هم سرماخوردگی یا انفولانزای مامانی که هنوزم خوب خوب نشده الانم دو تا دندونای بالایی (سمت راست و چپ اون دندون وسطی هات )جوونه زدن هیلدا دقیقا 1 هفته بعد از تولدش راه افتاد اوایل اروم اروم و کوتاه ولی الان همش در جال راه رفتن و شیطونی کردن خیلی شیطونی مامان زهرا میگه به مامان سمیه رفتی چون سمیه بچگی خیلی شیطون بوده راستی امروز ب...
28 بهمن 1391

دعوت به مسابقه

سلام من چند روز مسافرت بودم برگشتم جاتون خالی الان داشتم نظراتمو چک میکردم دیدم مامان سمانه ی عزیزم منو به مسابقه دعوت کردن دستشون درد نکنه اول که قضیه رو نفهمیدم بعد انگار قضیه از این قراره هر کسی که به مسابقه دعوت میشه انگیزه اولیه برای ساختن وبلاگ نی نی شون رو تعریف میکنه بعد هم 3 نفر رو به مسابقه دعوت میکنه خب انگیزه من : خب یه عصر پاییزی روی تختم خوابیده بودم و از اون جایی که همه چی یهویی به مغز من خطور میکنه تصمیم گرفتم برای خواهرزادم وبلاگ درست کنم و خاطراتشو بنویسم تا جایی که تونستم خودم و اگر خواهرم دوست داشت و وقت کرد خودش برای نی نی بنویسه شاید خیلی هم مصمم نبودم بیشتر یه ذوق الکی و واقعا فکر نمیکردم با این جدیت دنبالش ک...
22 بهمن 1391

یه قدم دو قدم ......

اول از یه خبر خوووووووووووووب : امتحانام تموم شد خداروووووووو شکر خیلی هم خوب بود و دومین خبر اینکه از تقریبا فردای تولد درسا جونم یعنی 5 بهمن ماه هیلدا جونم دیگه کامل راه میره البته اولش اروم اروم میرفت و میوفتاد ولی الان کمتر میوفته مگر اینکه یه چیزی ببینه و بخواد زود به اون چیز برسه دوباره چهاردست و پا میره از شدت فضولی نه نه کنجکاوی به قول سمیه 30 دی هم واکسن 1 سالگیش رو زده عشقم که اون موقع حالش خوب بود ولی الان از اول هفته هیلدا کم حاله و دونه های کوچولوی قرمز روی دستش زده که به خاطره واکسنش بود یه کوچولو هم تب داشته و اینکه احتمالا کم حالی و تبش برای مرواریداش بوده چون پریروز دندونای جلوش اون بالاییا  جوونه زد...
12 بهمن 1391