روزانه های هیلدا و خونه مامان زری
سلام عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقم
حدود 1 ماهه که مامان سمیه میره سر کار
قرار بود روزی 2 ساعت بره و بیاد که این ماه اول به دلیل حجم کار زیاد 4-5 ساعت و حتی تا 6 ساعتم میشد
که سره کار بود . (صبح حدود 10 -11 تااااااا 5-6 بعد از ظهر )
تو این یه ماه چیزی که از بابتش خیلی خوشحالم اینه که به کتاب خوندن علاقه پیدا کردی خداروشکر
اوایل وقتی میگفتم هیلدا بریم کتاب بخونیم میگفتی نه و وقتی شروع به خوندن میکردم میرفتی برا خودت
بازی میکردی یا با پات خیلی شیک کتابو پرت میکردی اونور اما من کوتاه نیومدم و میگفتم اصلا برا خودم
میخونم و شما به داستانش علاقمند میشدی و میومدی پیشم و این رو مدیون باباییه می می نی
هستیم
که میومد خونه می می نی و چون این برات خیلی ملموس بود چون بابایی و مامانی رو خیلی دوست
داری بهش گوش میکردی
دیگه اینکه نقاشی کشیدنو دوست داری
برات شعر میخونم تو شعرم رنگارو برات میگم ولی هنوز یاد نگرفتی
برات کارتون گرفتم که روزا با هم ببینیم خیلی دوسش داری ولی خب سعی میکنم خیلی کم برات بزارم
در حد یه رب نیم ساعت .
هفته پیش که رفتی پیش مشاورت منم اومدم چون سمیه میگفت
هیلدا ساعتای زیادی تو روز پیش توئه بیا و به حرفاشون گوش کن من که خیلی خوشم اومد چون
خیلی دلم میخواست روان شناسی اونم روانشناسی کودک بخونم ولی خب نشد ولی باا ینکه نخوندم
خداروشکر اطلاعات روانشناسیم بدک نیست
برات لگوی ماه و ستاره گرفتیم ولی خیلی علاقه نداری
کلا دیر به اسباب بازیات علاقه پیدا میکنی و بیشتر دلت شیطونی میخواد
از مشاورت در مورده کارتای بن بن بن پرسیدیم گفت میتونین بگیرین ولی نه مامان سمیه نه من اصلا
دلمون نمیخواد قبل از مدرسه شما خوندن نوشتن یاد بگیری
به نظرم هرچیزی تو وقت اصلی خودش خوبه چه دلیلی داره بچه از 4-5 سالگی خوندن نوشتن بلد باشه
کارتای بن بن بن رو فقط به خاطره شکلاش و اینکه اسم حیوونا رنگا و اشیا رو بلد باشی شاید بخرم برات
ظهرا همیشه برات موقع خواب کتاب میخونم که مشاورت گفت خیلی خوبه
بعضی وقتا واسه غذا خوردنت اذیتم میکنی و باید هزار تا ادا در بیارم وهزار تا وعده بدم بهت تا بخوری ولی
عاشق بستنی هستی و همین طور پاستیل
4 تا دندون جدید در اوردی تا الان 10 تا دندون داری
وزنت 10 کیلو 100 گرم ( مامان سمیه تو ابرا داره تو افق محو میشه براش دست تکون میدیم )
پنجشبه و جمعه یعنی 31 مرداد و 1 شهریور اثاث کشی داشتین به مجتمع ما
خیلی بهم نزدیک شدیم و چون تو حیاط مجتمع وسیله بازی و کلی نی نی داره میتونیم هرروز راحت بریم
باززززززززززززززززززززززززززززززی
کشوهای خونه از دستت در امان نیست بیچاره چسب کاغذی طفلک هرچی میکنیم میزنیم به کمد و
کشو دو سوته میکنیش
اتاق خاله یاسی بیچاره که دیگه هیچی
ولی من همه جوره خب عاشقتم
راستی lcd مون رو خراب کردی تو صفحش یه لایه سفید و یه لایه ابی اومده نمیدونم چیزی کوبوندی به
صفحش یا اب ریختی نمیدونم
یاد گرفتی کاری که میخوای بکنی اجازه میگیری با انگشتت
نمیدونم چرا میام کلمه هایی که یاد گرفتیو بنویسم یادم میره همش
حمید : حمه
خاله : اله
هر جاییت درد بکنه میگی : پا
تک تک : ته ته
اوا : اوا
عسل : از ( با فتحه )
جوجه : جوج ( با فتحه )
در - باز
نه رو خیلی خوب یاد گرفتی انقدر قشنگ و جدی میگی نه ( هیلدا اعصاب نداری ؟ : نه )
هاپو و پیشی هردوشون میگن : هاپ هاپ
بستنی : دستتو میکشی رو زبونت
پروانه : ادای پرواز کردنشو در میاری
خیلی حرف میزنیاااا ولی یادم نمیاد خب
پنجشنبه خاله نرگس مهربون گفت بریم پارک بادی بازی کنن بچه ها که من بهش گفتم سمیه نمیتونه بیاد و من چون دلم برا بچه ها خیلی تنگ شده میام یه سر بچه ها رو میبینم
ولی من که اومدم پیش ساینا ودرسا جونم هیلدا تو خونه پیش مامان زری کلی بهونه گرفته بود مامانمم
هیلدا رو برداشت اورد پیش من البته هیلدا به پارک بادی نرسید و فقط به ماشین سواری رسید و البته
بستی خورون
خب تا جایی که یادم اومد از کارای این ماه نوشتم هرچی یادم اومد اضافه میکنم
عکسای این ماه با خاله یاسی در ادامه مطلب :
روزای اول خیلی خیلی میرفتی سره کابینتا منم اینو گذاشتم جلوی در به هوای اینکه نری تو اشپرخونه
ولی خب مثل یه موش از زیرش رفتی
اینجوری از رو مبلا سررر میخوردی میرفتی پایین
بعد اون پایین اینجوری نگاهم میکردی منم عاشقت میشدم خب
ماجراهای هیلدا وووووو بستنی
عاشقتم که همیشه موقع خواب باید نی نی بغل کنی بخوابی
اونم نه یکی دو تا
نماز خوندن با بابا بهرام
ادامه ماجراهای هیلدا و بستنی
یه زمانی ما بچه بودیم با پشتیا الاکلنگ درست میکردیم مامانم دعوامون میکرد اخه پشتیا میشکست
حالا هیلدا رفته سراغ تشکای مبل
اولین باری که فهمیدی این تشکا در میاد
یه روز خیلی خانومانه اومدی تو اشپزخونه نشستی تا صبحانه اماده کنم و بخوریم
اول خیلی خانوم بودی ولی بعدش
اولین باری که رفتیم بوستان چون کالسکه نداشتیم ازین ماشینا سوار شدی
سمیه میگه راحتتر از کالسکس
این جا خیلی خوشم اومد این مدلی داشتی کارتون میدیدی
یه روز داشتم از خواب و خستگی میمردم شمام تازه از خواب بیدار شدی
مامان زری و بابا بهرامم کاشان بودن
باید بهت ناهار میدادم
ولی مگه میخوردی منم خسته
اس ام اس دادم سمیه :
نمیااااااااااااااااااااااااااااااای ؟
دکمه های لب تابم و هارد طفلکیم
ادامه ماجراهای کوسنای مبل طفلکی
اولین باری که دو تایی رفتین حیاط بازی کنیم
انقدر میترسیدم همین دو تا عکسو گرفتم فقطططط
هفته پیش با مامان سمیه و مامان زری رفتیم خونه جدیدو ببینیم
یه وسیله ای که خیلی ساکتت میکنه سلفونه
قشنگ نیم ساعت سرت باهاش گرمه
سر سر بازی
امان از دست دایی حمید
وقتی میگه :
هیلدا به سرتم بستنی بده
.
دومین باری که باهم رفیم حیاط دلم بیشتر قرص شد
و یه عالمه عکس گرفتم
ولی بازم همش نگرانت بودم همش دنبالت دووییدم
روزی که رفتیم پارک بادی با 2 تا عشقااااام
و بعد ناگهان
عشق اول من اوووووووووووووووووومد
چند روز بودم میخواستیم برات خمیر بگیریم بازی کنیم
تا بالاخره امروز مامان زری از نونوایی برا خمیر گرفت وبازی کردیم
البته تو عکسا خمیری مشاهده نمیشه جون توش اب ریخت هیلدا اخراش و این شکلی شد
و اخرین عکس امروز 4 شهریور در هایپر استار