برای مهربون ترین دختردنیا هیلدای مامان
برای مهربون ترین دختردنیا هیلدای مامان
در ادامه مطلب:
به نامه آنکه یادش آرام بخش قلب من است
سلام دخترگلم
این نوشته هارو برای تو مینویسم تا روزی که به امید خدا بزرگ شدی بخونی و بدونی که چقدر برای من عزیز هستی و خواهی بود و اینکه وجودت دنیای من رو زیباتر از همیشه کرد
هیلدا جون ،مامان
از روزی که حس کردم توی وجود مامان هستی همه لحظههای زندگیم رنگ دیگه ای گرفت نمیخوام مامان دروغگویی باشم قبل از اومدنت خیلی به داشتن بچه اعتقاد نداشتم اما یکی دو ماهی بود که به خدا گفته بودم خدایا هرچی که تو واسم بخوای .نمیخواستم بنده کله شقی باشم ازش خواستم که اگر توی وجودم مادر شدن رو میبینه راضیم به رضای خودش چون میدونستم بابا مجید خیلی دوست داره که تو رو داشته باشیم وقتی فهمیدم دارم مامان میشم واقعا احساس کردم خداتو رو به من داده چون بعد از این که بدنیا اومدی توی بیمارستان دکتر بهم گفت خیلی بعیده که با شرایطی که داشتم (توی مراحل زایمان)بدون هیچ دردسری بچّهدار شدم و خدا هر روز به من نشون میداد که همیشه کنار من و عزیزترین هام مجیدو هیلدا کوچولومه
فرشته ی مهربونم:
امروز ۹۱/۴/۲۹ هستش و اولین روز از ماه هفتمه زندگی زمینی شما.این روز رو واست انتخاب کردم به خاطر اینکه توی این یک سال و چند ماه خیلی کنارت بوده و خیلی از روزای قشنگ زندگی من با تو یه جاییش هفت داشته مثلا روزی که فهمیدم تورو دارم ۹۰/۳/۷ بود و همین هفتها و خیلی نشونههای قشنگ و باور نکردنی بود که اومدنت رو برام پر از زیبایی کرده بود
دخترم دلم میخواد واست خاطره اومدنت به این دنیا رو بنویسم چون میدونم یادت نمیاد
میدونی که بابا مجید توی ماه بهمن بدنیا اومده و ما هم خیلی خیلی خوشحال بودیم که شما هم مثل بابا جون مهربونت بهمن ماهی میشی .روزی که رفتیم پیش دکتر عباسی برای تعیین وقت ،خواستیم که روز اول تا پنجم بهمن ماه برامون وقت بذاره اما همون هفته چند روز تعطیلی بود و دکتر عباسی نگران این بود که شما قبل از این تعطیلات و یا توی خود این تعطیلات دلت بخواد بیای و همه چیز اون جور که دل دکتر عباسی میخواد نباشه به خاطره همین به ما پیشنهاد کردند که قبل از تعطیلات به دنیا بیای تا هم خیال دکترتون راحت باشه و هم امکانات بیمارستان مشکلی نداشته باشه . من و بابا مجید اومدیم خونه و دیدیم هیچی از سلامت شما برامون مهمتر نیست .
عزیز دلم وقتی با دکتر تماس گرفتم گفت که روز سه شنبه ۹۰/۱۰/۲۷ باهم تماس بگیر تا وقت عملت رو قطعی کنم و مامان تا روز سه شنبه که به دکتر زنگ بزنه و ببینه چی میشه کلی دل توی دلش نبود
عزیز دلم روز سه شنبه با دکتر تماس گرفتم و قرارمون برای اومدن شما قطعی شد ،به مامان زری و مامان زهرا زنگ زدم و بهشون گفتم که قراره فردا مامان بزرگ بشن.دخترم من خیلیآدم مؤمنی نیستم اما از همون لحظهای که فهمیدم قراره شما بدنیا بیای توی گوشم صدای اذان میاومد و این خیلی منو آروم میکرد.شب عجیبی بود هم خوشحال بودم هم ناراحت،قرآن خوندم نماز خوندم آروم شدم و یه یاد داشت واست نوشتم و خوابیدم صبح که بیدار شدم با اینکه خیلی نگران بودم و استرس داشتم اما یه آرامش باورنکردنی هم همراهم بود.مامان بابای من و بابا مجید و خاله یاسی و دائی حمید اومدن و مارو بدرقه کردند و چقدر ووجود همشون خوب بود .از لحظهای که توی بیمارستان لباسامو میپوشیدم که برای اتاق عمل آماده بشم دیگه واقعا آرومه آروم بودم و همش باهات حرف میزدم که نگران نباشی تا اینکه رفتم اتاق عمل و قبل از اینکه بیهوش بشم از دکتر خواستم که وقتی به دنیا میای بذارتت توی بغلم و اون هم گفت که همین کارو میکنیم .
قشنگ ترینم
چشمم رو که باز کردم ساعت ۱۰و ربع بود و احساس کردم برای هزارمین بار از پرستاری که کنارم بود پرسیدم بچم حالش خوبه و اونم برای هزارمین بر گفت آره حالش خوبه .ولی از بعد از تموم شدن جملش دلم میخواست دوباره حالتو بپرسم.دکتر اومد بالای سرم با لبخند آرام بخش همیشگی گفت خوبی بابا و گفت که حالت خوب و یه دختر تپل مپل و خوشگل داری .(دخترم منم با دستای مهربون دکتر عباسی عزیز به این دنیا اومدم و اینهم یکی از هزار تا نشونی بود که توی روزهای سخت منو آروم میکرد آخه دکتر عباسی رو یکی از دوستم بهم معرفی کرد و من بعد فهمیدم که ایشون دکتر من هم بوده)چشمم خود بخود بسته میشد اما اینبار که چشمامو باز کردم صدای بابا مجید و بعد هم روی ماهش و دیدم بابا مجید با کلی ذوق و شوق بهم گفت که چقدر شبیه من هستی چشمم دوباره بسته شد اینبار که باز کردم روی ماه تورو دیدم گلم که مثل فرشتهها آروم خوابیده بودی لای یه پتوی صورتی و هنوز بوی بهشت و خدا رو میدادی وای که دلم میخواست فقط بغلت کنم و صورت ماهت رو نگاه کنم و تمام وجودتو بو کنم ولی داروهای بیهوشی و زخمای زایمان و اینکه شما از راه سختی تازه رسیده بودی و باید استراحت میکردی اونجوری که دلم میخواست نمیذاشت کنارت باشم ولی همون لحظهای با تو بودن منو مست میکرد از تو و بزرگی و مهربونی خدای تو
انگار لحظهای که وارد اتاق زایمان شدم خدا بهم گفت آروم باش و نگاه کن عظمت و جلال خدای خودت رو و من چشمم رو بستمو غرق خدای مهربون و دوست داشتنیم شدم.همهٔ لحظه های شیرین و سخت زایمان و روزهای بد از اون رو با کمک خدای مهربونم گذروندم و هزار بار با دیدن هر مژه و هر بنده انگشتت خدا رو شکر میکنم بخاطر همهٔ حسهای خوبی که هیچ وقت به این اندازه زیاد تا قبل از داشتنت نداشتم.به خاطر اینکه مادر شدم و حس میکنم دوباره بايد از نو بندگی خدای مهربونم رو بکنم و دوباره ازش بخوام که خدای مهربون و بزرگ و دوست داشتنی من
منو یه لحظه هم به حال خود نذار
کمکم کن تا بنده خوبی باشم برات
کمکم کن تا بتونم هیلدای معصومم رو یک بنده خوب بزرگ کنم
تا هم خودش خوشبخترین باشه هم بتونه آدمهای دیگرو خوشبخت کنه
امین