مرداد و شهریوری که گذشت ...
سلام به روی ماهت
تو خودت نمرهٔ بیستی تو مثل هیچکسی نیستی بیست ماهه من
الان که واست مینویسم ساعت ۶ صبحه بیست هشتمین روز شهریوره
چقدر عدد ۲۸ رو دوست دارم از روزی که تو اومدی تو دنیام ۲۸ عزیزترین عدد دنیا شده برام
دلبند مامان توی مرداد و شهریوری که گذشت کلی اتفاقهای یهوی واسمون افتاد که برات میگم
چند وقتی یه پیشنهاد کاری خوب از جائی که قبل ازین که بدنیام بیای کار میکردم داشتم اما حتی یه لحظه فکر کردن به کنار تو نبودن نمیذاشت جدیش بگیرم تا اینکه با شرایطم کنار اومدن و قرار شد روزی یکی دوساعت برم و مامان خیلی وسوسه شد که بره سر کار خیلی هم ناراحت بودم چون اصلا نمیونستم با دور بودن از تو کنار بیام قرار شد یه ماهی برم ببینم میتونم یا نه کم کم نیم ساعت میذاشتمت پیش مامان زری و میرفتم یه خرید کوچیک میکردم یا یه ساعتی میرفتم یوگا که یهو تنها نذارمت و به خونهی مامان زری هم عادت کنی البته عادت داشتی
روزهای اول وقتی میرسیدم شرکت دم در بغضمو قورت میدادم که بتونم سلام کنم وقتی میشستم پشت میز تا یربع با هیچکی حرف نمیزدم چون میترسیدم بغضم بترکه کم کم سرم به کار گرم میشد و لحظهای که میخواستم برگردم به سمت خونه مامان زری رسما پرواز میکردم
توی همهٔ این دلتنگیام و دودلیهام و نگرانیهام واسه سر کار رفتن همیشه دلگرمیهای مامان زری و خاله یاسمن که با اطمینان بهم میگفتند برو ما هستیم دلمو خیلی قرص میکرد
قربونت برم وقتی میزاشتمت خونهی مامان زری و باهات بای بای میکردم خیلی خوشگل و سفت باهام بای بای میکردی و بوس میفرستادی تند که یعنی برو مامان و مثل همیشه مهربونم خودت منو آروم میکردی توی همه ی لحظه هایی که نگرانت بودم . خدارو شکر که مامان زری و خاله هستن و تو اینهمه دوسشون داری و اونها اینهمه مهربونن خیلی خونشون بهت خوش میگذره وقتی میریم تو انگار وارد شهر بازی میشی کلی زوقولون میشی به قول خاله نرگس
کم کم که هرروز میومدیم خونه ی مامان زری توی آفتاب و یخورده گرما یهو به فکر بابا رسید بیایم مجتمع مامان اینا یا نزدیک مامان اینا که خدا هم با ما یار بودو یه واحد خالی واسمون تو مجتمع مامان زری که خیلی هم زود گیر نمیاد پیدا شد و توی این هیری بیری ما اساس کشی هم کردیم
خدارو شکر که همه چی به خیرو خوشی تموم شد حالا دیگه خیالم راحته که توی سرما گرما بیرون نمیبرمت هرروز صبح
دختر گلم برنامهٔ خوابو شیرت بعد از واکسن یک سال و نیمگیت خیلی خیلی بهم ریخت و با سر کار رفتنم بهم ریخته ترم شد ولی خدارو شکر کم کم دارم مرتبش میکنم و امید به خدا مرتبترم میشه
فکر میکنم توی این ۲ ماه خیلی شیطون شدی و کلی آتیش سوزوندی که همش بخاطر مهربونی بی حدو باور نکردنی مامان زری که انقدر دوست داره هرچقدرم خراب کاری میکنی با عشق نگات میکنه و میخنده که فکر میکنم تا آخر عمرم مدیون اینهمه مهربونیشم
شاید تنها دلخوشیم واسه سر کار رفتن این باشه که وقتی بزرگ میشی به داشتن مامان موفق افتخار کنی
مثل همیشه میخوام آخر حرفم شکر بی حدو اندازه باشه از بزرگی و مهربونی خدای عزیزم
خیلی دوست دارم و شرمندهٔ همه ی خوبیهایی که به من عطامیکنی یه لحظه منو به حال خودم نذار و بهم قدرتی بده در حد شکر نعمتهای لبریزت به این بندهٔ حقیرت
وقتی که تو خوابی نوشت !
سلام بروی ماهت عشقم ،فردا میخوام برم برای کار صحبت کنم قراره روزی یکی دوساعت برم و پیشت نیستم از گفتنشم قلبم میگیره .......واسه هردومون خیلی خوب ولی ......دلتنگتم از همین حالا ....بوووس و یکمی اشک
اولین روز کاری