بیست و یکمین روز از بیست و یکمین ماه زندگی من و تو ....
واست شروع میکنم دلبندم از دلتنگیام
کم کم توی خونهی جدید با شرایط جدید عادت کردیم من هرروز میرفتم سر کار اما کم کم هرروز از مامان وخاله میپرسیدم من یه وقت کار اشتباهی نکنم میرم سر کار هیلدا اذیت نشه و این سوال ها هرروز بیشتر میشد توی سرم و هرروز شرمندگی من بیشتر میشد از مهربونی های مامان و خاله و فکر میکردم اونا هم شاید دلشون بخواد یه روز واسه خودشون باشن یه شب خیلی فکرم درگیره همین فکرا بود از خدا خواستم که بهم نشون بده راهی که نمیدونستم درستش کدومه
یکی دوروز بد خیلی ناگهانی اتفاقی افتاد و تعجب انگیزانه من دیگه سر کار نرفتم و یجورایی محل شرکتمون عوض شد کلی خوشحال شدم و بال در اوردم ...........
اون هفته کلی با مجید رفتیم دنبال کارهای عقب افتادمون بعد از مدتها دوتائی رفتیم رستوران و باهم ناهار خوردیم و من عمیقا فهمیدم که وقتی مامانا میگن بچم نیست از گلوم پائین نمیره یعنی چی ...و خوب یجوری با دلستر خوردم و خودم جمو جور کردم تا مامان قوی ایه باشم وگرنه همونجا یک فس گریه میکردم
دخملی مامان توی این روزا که گذشت شیر روزت رو کامل قطع کردم یه هفته ای میشد که روزا شیر نمیخوردی .شبها بیدار میشستم تا بیدار بشی و شیر بخوری با شیر خوردنت آروم میشدم دلم برای شیر خوردنت تنگ میشد تا شب بشه و بخوابی شیر بخوای کلی منتظرت میموندم
قبل از ین که بهت شیر بدم آب میخوردی و بعد هم که شیر خوردنت تموم میشد نزدیکی اینکه خوابت ببره بهت میگفتم هیلدا بازم آب میخوای توی خوابو بیداری آب میخوردی و دیگه شیر نمیخوردی و خودت میرفتی اونور تر از من میخوابیدی هم دندونات خراب نمیشد هم کم کم توی شب در حال شیر خوردن خوابیدن از ذهنت اومد بیرون و فکر میکنم بعد از شیر آب دادن خیلی قسمت تاثیر گذاری بود
داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر به شیر شبت وابسته ای و حالا حالاها هم دلت میخواد شبها شیر بخوری و احساس ضعف کردم برای اینکه هیچوقت نمیتونم راضیت کنم که شیر نخوری
و داشتم کلافه میشدم که چقدر سخته اگه بخوام قطرهٔ شیر قطع کن بخورم و تو از شیر خوردن نا امید بشی یک لحظه بخدا پناه بردم و همهچیو سپردم به اون یهو دلم پر شد از آرامش که خدای خوبم کنارمه همون شب وقتی بیدار شدی و شیر خواستی مثل همیشه بهت آب دادم آب رو مفصل خوردی و خوابیدی و اصلا سراغ شیرو نگرفتی توی اون لحظه نمیدونستم بخندم گریه کنم و حس خوبی و خیلی خوبی بود که خدا هنوزم منو دوست داره و نگاه مهربونشو دارم بالای سرم
یکی دوشب آب خوردی و خوابیدی چند شبی هم بهانه گیری و گریه میکردی اما به لالایی خوندنو نوازشو بغل بودن راضی بودی و کم کم رابطت با شیر شیر فرق کرد و الان باهاش درددل میکنی بازی قربون صدقه بغل نازی اما اصلا نمیخوریش و خدارو شکر که من خدای مهربونی دارم و درکنارش دوستای خیلی خوبی که آدمهای خوبی مثل مشاوره عزیز هیدا خانوم صمدیان رو به من معرفی کردند که من تونستم اونجور که دلم میخواست و بدون هیچ دلشکستنی این جدایی سخت رو پشت سر بذارم
توی روزها و شبهایی که میگذشت یه وقتایی از دلتنگیم واست یه گوشهٔ مینوشتم اسمشو میزارم وقتی که تو خوابی نوشت!
چند روزی که توی روز شیر نمیخوری یعنی هردفعه که میخوای سرتو گرم میکنم با بازی و توی این چند روز آخرین باری که میخوردی یعنی اونم ۹ ۸ شبو دیگه نمیدم بهت دلتنگتم دلتنگ با شیطونی شیر خوردنت وسطش یه چیزی میگفتم میخندیدی بالا پائین رفتنت حالا فقط توی خواب میخوری آروم مثل مثل فرشتهها میمیرم از دوریت چقدر دلتنگتم باز
امشب سومین شبیه که دیگه شیر نمیخوری و من باید باور کنم که شما بقول خودم بزرگ شدی حسابی دلتنگ همی لحظه هاشم ولی میخوام همینجا شروعی باشه واسه قوی بودنم توی همهٔ لحظهایی که بزرگترو بزرگتر میشی و به اندازهٔ هر لحظه از اون از من دورتر و ازون دور دور اهمیشه کنارتم واسه دلتنگیات دوست دارم دلبرم