هیلداهیلدا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
همدم و هومنهمدم و هومن، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

هیلدا پرنسس کوچولوی ما

جشن تولد 2 سالگی هیلدا

دیشب تولد 2 سالگی هیلدا جونم بود خیلی خوش گذشت نسبت به پارسال نی نی هامون زیادتر بودن دست همه مهمونا درد نکنه دست مامان بابای هیلدا جونم درد نکنه اول عکسای تولدیه اتلیه و در ادامه مطلب عکسای دیشب :             بقیه عکسا در ادامه مطلب :           زندگیه من         اولین مهمونمون ساینای عزیزم و نرگس جون و بابای مهربونش تا تونستن چیپسو پفک خوردن   بردیای کوچولو و خوشگل و مامان نازنین و بابایی و خاله نیلوفر   عسل جونو مامان میترا و باباش &...
29 دی 1392

یلدای 92

عکسای عشقم در شب یلدا    عزیزم دومین یلدات مبارک    دایی حمید با کلی ذوق برات کلی بادکنک خریده بود میگفت خیلی وقت بود میخواستم برای هیلدا بادکنک بخرم  داری ادای منو درمیاری از بادکنکا عکس میگیری اینجا قلب درست کردی با دستت ...
1 دی 1392

23 ماهه شده عشق من

    عشق من 23 ماهگیت مبارک  انقدر بزرگ شدی که باورم نمیشه به مامانی میگم وای مامان هیلدا چقدررررررررررر بزرگ شده  انقدر قشگ و خوردنی حرف میزنی که دیگه من که تمام گوشیم پرعکسای تو بود و هر لحظه ازت عکس میگرفتم این روزا بخاطره قشنگ حرف زدنت بخاطره بزرگ شدنت همش در حال فیلمبرداری ازتو حرف زدنای قشنگ توام  وقتی میام خونتون و خیلی بانمک و پرانرژی بهم سلام میکنی وقتی میگم خوبی میگی هیچی   یا دیشب که بهت میگفتیم هیلدا چه خبر میگی سلامتی ( فداااااااااااااااااااااااااااات بشم من ) وقتی بهم میگم هااااااسی وقتی تو خونه داد میزنی مامان جووووو بابا جووووو یا وقتی به تقلید از بابا مجید داد میزنی...
28 آذر 1392

نمایشگاه دوستای مامان

تو یه پنج شنبه سررررد و بارونی اخرین روز ابان ماه  من مامان سمیه و مامان زری با هیلدا جونم رفتیم نمایشگاه دام و طیور پیش دوستای شرکت مامان سمیه     ادامه عکسا در ادامه مطلب : دیروز سالگرد 2 سالگی وبلاگمون بود خوشحالم ازین که برات وبلاگ درست کردم اینجا نه تنها دفترچه خاطرات عشق من بلکه دفترچه خاطرات خانوادگیه ما به حساب میاد این 310 مین پست وبلاگ هیلدا پرنسس کوچولوی ما هست ایشالا تا وقتی بتونم برات مینویسم عزیزم   تو زندگیه منی یه خنده الکی   عاااااااااااااااشقتم جوجه ی من ...
4 آذر 1392

عکسای مهر و نیمه ابان

عشق اله هاسی توووووووووو   عشق من ببخشید که انقدر دیر دارم عکساتو میزارم     در ادامه مطلب :   با تاخیر عکسای نمایشگاه مادر و کودک  با تاخیر ممنون مامان زهرا و باباییه هیلدا جون بابت کادوی روز دخترتون عشق خودمهههههههه اولین رنگ بازی در حموووم تیراژه و بازی با نی نی ها و لگو عاااااااااااااااشقتم ظرف شستن به یاد نوزادی در گهواره دوست داشتنی بردیای جیگر طلا نی نی خاله نازنین عشق اله هاسی دیشب مامان برات قصری خرید تا کم کم شروع ...
15 آبان 1392

پارک ساعی

چهارشنبه 24 مهر (عید قربان )رفتی پارک ساعی تا هم هیلدا حیوونا رو ببینه هم بازی کنه ولی خب پارک ساعی دیگه اون حیوونا و اردک و غازای قشنگی که یه زمانی داشت رو نداشت و توی قفساش چند تا پرنده ناراحت بودن . میمونم که اصلا نداشت و فقط یه خرگوش تنها داشت پارک ساعی زمان ما بهتر بود ولی خب هنوزم خیلی پارک قشنگیه و برای من پر از خاطره بچگیام دیگه اون وسایل بازی قدیمیشم نبود وسایل جدید گذاشتن که خب برای بچه های سن هیلدا یه خورده خطرناکه و از وسایل پارکای معمولی خطرناک تره و فقط میشه تاب بازی و سرسره بازی بکنن ولی خب به ما که خوش گذشت هیلدا کلی با پیشی های پارک دوست شد و برای همشون بای بای میکرد به یکیشونم شکولات داد بعد کلی ناراحت که چرا گرب...
25 مهر 1392

سلااام

وای بعد مدت هااااااااااا دارم مینویسمااااااااااااا نمیدونم چرا دستم نمیره بنویسم شاید تنبلی شاید وقت نکردن به هر حال این روزا شدی طوطی خونه ما هر چی میگیم پشت سر ما میگی عزیزم -----> عسیس (با کلی ناز و عشوه ) اخی -----> یه چیز توی مایه های اخی با کلی عشووووه تازه گردنتم کج میکنی همه عاششششقت میشن مامان سمیه بهت مربع مستطیل دایره بیضی یاد داده و همشو میگی با اینکه عمه نداری ولی از یه ماه پیش که عمه صدیقه از کاشان اومدن خونمون تو به همه خانومای یه خورده تپلو چادری میگی عمه هرجا ببینی انقدر قشنگ دایی حمید رو حمید رو صدا میزنی که حمیدی که دوست داشت تو بهش دایی بگی بر عکس من که اصلا دوست ندارم بهم خاله بگی کلی خوشش اومده و میگ...
19 مهر 1392

روزانه های هیلدا و خونه مامان زری

سلام عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقم   حدود 1 ماهه که مامان سمیه میره سر کار قرار بود روزی 2 ساعت بره و بیاد که این ماه اول به دلیل حجم کار زیاد 4-5 ساعت و حتی تا 6 ساعتم میشد که سره کار بود . (صبح حدود 10 -11 تااااااا 5-6 بعد از ظهر ) تو این یه ماه چیزی که از بابتش خیلی خوشحالم اینه که به کتاب خوندن علاقه پیدا کردی خداروشکر اوایل وقتی میگفتم هیلدا بریم کتاب بخونیم میگفتی نه و وقتی شروع به خوندن میکردم میرفتی برا خودت بازی میکردی یا با پات خیلی شیک کتابو پرت میکردی اونور اما من کوتاه نیومدم و میگفتم اصلا برا خودم میخونم و شما به داستانش علاقمند میشدی و میومدی پیشم و  این رو ...
5 شهريور 1392