هیلداهیلدا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
همدم و هومنهمدم و هومن، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

هیلدا پرنسس کوچولوی ما

تولد درسا جونم

با یه روز تاخیر تولد پرنسس درسای عزیزم مبارک باشه انقدر درگیر امتحانام اساااااااااااااااااااااااسی ایشالا ترم بعد ترم اخر باشه امیدرواااااریم سمیه هم با دو پست قبلیش سورپرایزم کرد البته خواهرم خیلی به روزه الان هیلدا 24 ماهشه تازه پست 21 ماهگیشو گذاشته هههههه بازم تولد درسا جونمو به خودشو مامان سارا و باباجونش تبریک میگم یه عالمه میبوسمت عشقم       ...
20 دی 1392

بیست و یکمین روز از بیست و یکمین ماه زندگی من و تو ....

واست شروع می‌کنم دلبندم از دلتنگیام کم کم توی خونه‌ی جدید با شرایط جدید عادت کردیم من هرروز میرفتم سر کار اما کم کم هرروز از مامان وخاله می‌پرسیدم من یه وقت کار اشتباهی‌ نکنم میرم سر کار هیلدا اذیت نشه و این سوال ها هرروز بیشتر میشد توی سرم و هرروز شرمندگی من بیشتر میشد از مهربونی های مامان و خاله و فکر می‌کردم اونا هم شاید دلشون بخواد یه روز واسه خودشون باشن یه شب خیلی‌ فکرم درگیره همین فکرا بود از خدا خواستم که بهم  نشون بده راهی‌ که نمیدونستم درستش کدومه یکی‌ دوروز بد خیلی‌ ناگهانی اتفاقی‌ افتاد و تعجب انگیزانه من دیگه سر کار نرفتم و یجورایی محل شرکتمون عوض شد کلی&z...
17 دی 1392

مرداد و شهریوری که گذشت ...

              سلام به روی ماهت تو خودت نمرهٔ بیستی تو مثل هیچکسی نیستی‌ بیست ماهه من الان که واست مینویسم ساعت ۶ صبحه بیست هشتمین روز شهریوره چقدر عدد ۲۸ رو دوست دارم از روزی که تو اومدی تو دنیام ۲۸ عزیزترین عدد دنیا شده برام دلبند مامان توی مرداد و شهریوری که گذشت کلی‌ اتفاقهای یهوی واسمون افتاد که برات میگم چند وقتی‌ یه پیشنهاد کاری خوب از جائی‌ که قبل ازین که بدنیام بیای کار می‌کردم داشتم اما حتی یه لحظه فکر کردن به کنار تو نبودن نمیذاشت  جدیش بگیرم تا اینکه با شرایطم کنار اومدن و  قرار شد روزی یکی‌ دوساعت برم و مامان خیلی‌ وسوسه شد ...
3 دی 1392

یلدای 92

عکسای عشقم در شب یلدا    عزیزم دومین یلدات مبارک    دایی حمید با کلی ذوق برات کلی بادکنک خریده بود میگفت خیلی وقت بود میخواستم برای هیلدا بادکنک بخرم  داری ادای منو درمیاری از بادکنکا عکس میگیری اینجا قلب درست کردی با دستت ...
1 دی 1392

23 ماهه شده عشق من

    عشق من 23 ماهگیت مبارک  انقدر بزرگ شدی که باورم نمیشه به مامانی میگم وای مامان هیلدا چقدررررررررررر بزرگ شده  انقدر قشگ و خوردنی حرف میزنی که دیگه من که تمام گوشیم پرعکسای تو بود و هر لحظه ازت عکس میگرفتم این روزا بخاطره قشنگ حرف زدنت بخاطره بزرگ شدنت همش در حال فیلمبرداری ازتو حرف زدنای قشنگ توام  وقتی میام خونتون و خیلی بانمک و پرانرژی بهم سلام میکنی وقتی میگم خوبی میگی هیچی   یا دیشب که بهت میگفتیم هیلدا چه خبر میگی سلامتی ( فداااااااااااااااااااااااااااات بشم من ) وقتی بهم میگم هااااااسی وقتی تو خونه داد میزنی مامان جووووو بابا جووووو یا وقتی به تقلید از بابا مجید داد میزنی...
28 آذر 1392

نمایشگاه دوستای مامان

تو یه پنج شنبه سررررد و بارونی اخرین روز ابان ماه  من مامان سمیه و مامان زری با هیلدا جونم رفتیم نمایشگاه دام و طیور پیش دوستای شرکت مامان سمیه     ادامه عکسا در ادامه مطلب : دیروز سالگرد 2 سالگی وبلاگمون بود خوشحالم ازین که برات وبلاگ درست کردم اینجا نه تنها دفترچه خاطرات عشق من بلکه دفترچه خاطرات خانوادگیه ما به حساب میاد این 310 مین پست وبلاگ هیلدا پرنسس کوچولوی ما هست ایشالا تا وقتی بتونم برات مینویسم عزیزم   تو زندگیه منی یه خنده الکی   عاااااااااااااااشقتم جوجه ی من ...
4 آذر 1392

تولد عزیزه دلم

ساینا جونم عزیززززززززززززم تولدت مبارک خواهرزاده ی دوم من تووووووووووووووووولدت مبارک عشقم ایشالا 120 ساله بشی پرنسس کوچولو من که باورم نمیشه 2 سالت شد انگار پریروز بود اومدم تولد عشقم       ...
29 آبان 1392

22 ماهگی عشقم

عشقم 22 ماهگیت مبارک خیلی عشقی نفسی همه عاشقتیم این روزا خیلی قشنگ حرف میزنی تا بیکار پیدات میکنم ازت فیلم میگیرم و تو کلی حرف میزنی حالا باید همشو اپلود کنم اگه بشه بزار تو وبلاگت دوست دارم هووووووووووووووووووووووارتا (عکس برای پارسال همین موقع که اولین دندونت در اومده بود و ماهگردت با دندونت همزمان شد ) 22 ماهگیت مبارک پرنسس هیلدای من   ...
28 آبان 1392